خدایا آخر این چه روزگاری است که نه پیغمبرمان هست و نه اماممان! چه میشد که ما هم بر سر کوچه علی میرفتیم، صورت به روی جای پایش میگذاشتیم، زار میزدیم و درد دل میکردیم؟! این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست .
امروز کسی را دیدم که در پس عینک آفتابیاش در نگاه اول شبیه تو بود. همان نگاه اول وجودم را لرزاند، یادت افتادم، دلتنگت شدم ولی نبودی!
نبودنت بر تمام جانم نشست. دوباره با خودم مرور کردم که چرا نگاه تو هیچگاه قسمت من نشد! سهم من از این زندگی چیست؟
بی تو چیزی برایم دوست داشتنی نیست.
بیا.
من یک بار عاشقت شدم. یادم نمیآید که درست از چه زمانی. ۵ یا ۶ سال پیش بود. نه میدانستم که عاشقی یعنی چه و نه متوجه شده بودم که دلدادهات هستم. تا اینکه یکبار دوستی گفت، ببین عاشق شدی! عاشق فلانی! و من فهمیدم که آن شور و نشاط و کنده شدن از زمین به خاطر عشق است و تو! عجیب دورانی بود. با شکوه! مبارزطلب! از آن موقع هر روز عاشقت شدم. تا آن روز، آن تکینگی! با جزئیات کامل به خاطر دارم. با تمام جزئیات سقوطم بر زمین را درک کردم.
بعد از آن روز، بارها عاشقت شدم، ولی عقل و منطق و روشنفکر بازیها نمیگذاشتند که از زمین کنده شوم. امروز، دوباره عاشقت شدهام! با این تفاوت که میخواهم این خاصیت عاشقی را حفظ کنم، مستقل از اینکه تو را داشته باشم یا اصلا تو بخواهی مرا داشته باشی! من عاشقی را میخواهم و نه وصال را! تو را در بینهایت میگذارم، و در طلبت خواهم کوشید.
درباره این سایت